ساقی مرا جامی از می بس!نوای از نی بس!مرا به بزم وشادی چکار!؟کنجی از گنجه ی خاکیت بس!ساقی تلخ وتلخ تر بریز !مزه میخواهم چکار؟!اینهمه ترش روی بودن غم مرا بس! از کنج آن باغ ولعل ! به این خرابه گزیده ام! از آن تخت ابریشمی به این کرسی سنگی گزیدام!نمیدانی صفای حضور تو را هیچ جا به دلم نمی بخشد ساقی!ساقی دانه کن اناری را !در دل آن ظرف فیروزه ای!من بیمار توام!بیا به بالینم وحالی پرس!تا برایت صد عشوه کنم به ناز!تو پرسی حالم را !من همی ناله کنم!دستهایت را به گونهایم بکشی!ومن بیمار آن نگاه پر مهر تو! تو دلجوی کنی !ومنتب کنم ز ترس دوری تو! گونهایم از حرارت گل اندازد وتو خیس کنی حریری از آب رودو کشی بر رویم! ساقی من خمار آن نگاه توام !می مرا چکار! چو نگاهت را بگیری ز من ! دگرگون میشود حالم! ساقی از عرش به فرش میایم !چو بدانم نگاهت میهمان چشمهایم ست
برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .